برای هم چتر باشیم

چتر عشقی برای همه ی عاشقان

دوستان خوبم  این پست  مربوط میشه به خداحافظی من. دلم نمی آید از این محیط دوست داشتنی و زیبایی که به همراه شما داشتم، دل بکنم و بروم اما واقعاً مشغله های کاری ام اجازه نمیدن به وبلاگم اونجور که دوست دارم برسم. به همین خاطر شاید... تا همیشه تعطیلش کنم.

  ولی با شما و وبلاگهایتان همچنان هستم ... قهوه های تلخ اما شیرین هانیه جون رو حتما میام میخورم گاهی میهمان کلبه ­ی متفاوت (کلبه ی عشق و تنهایی) خواهم شد و برای یاس عزیزم شعرهای بنفش خواهم نوشت و تنهایی نیلوفر عزیزم رو  شریک خواهم شد و با دلتنگی های تاراجون همراه خواهم بود و به بروس لی با ترس و لرز سر خواهم زد وااااااای چقد وقت گیر شد... پس کی به کارام برسم؟ خلاصه گاهی سر می زنم و براتون یادگاری میذارم... تا به قولی "از دل نرود هرآنکه از محیط مجازی برفت!"

 برایتان آرزوی لحظه هایی سرشار از عشق و دوستی می کنم.

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:وبلاگ عاشقانه,نیلوفرآبی,عشق,چتر,دوستی,خداحافظی,ساعت 4:29 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,امتحان,جلسه امتحان,قطره,ساعت 5:41 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هایت
مهربانی دست هایت
نوازش گندمزارنگاهت

و همین چیزهای بی پایان
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلوی راهت سبز می شدم
تمهیدی،  تولد دوباره ای،  فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
کاش گفته بودم دوستت دارم؟

 

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عشقولانه, تولد,تولدی دوباره,دلتنگی,ساعت 7:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

دو چتر ساده و عاشق، دو دست پاک و نجیب
دو چتر سایه هم را همیشه در تعقیب
دو چتر آبی و قرمز، چهار چشم قشنگ
و دستهای موازی ، و شانه های اریب
به رغم حادثه های کمین نشسته به راه
و جاده های همیشه پر از فراز و نشیب
چقدر شانه به شانه ، به پای هم رفتند
به روی جاده، دو عاشق، دو دل، دو نیمه ی سیب !

و آسمان حسود، آسمان بغض آلود
و آسمان دو دستش همیشه در تخریب
تمام بغض خودش را به چتر ها کوبید
سکوت جاده عقب رفت با صدای مهیب
غروب دهکده از عمق فاجعه، پر شد
و عشق مثل همیشه، کشیده شد به صلیب

کنار جاده دو عاشق، دو دست خون آلود
دو چتر صاعقه خورده، شکسته، خیس، غریب...

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, چتر, صاعقه,غریب,ساعت 7:18 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

مردن از عشق


گریه کار کمی ست برای توصیف نداشتنت …
دارم به رفتار پرشکوهی شبیه به مرگ فکر می کنم …


.
.
.

 

 

یادم باشد امشب بعضی از آرزوهایم را دم در بگذارم تا رفتگر با خود ببرد!
بیچاره او!
مابقی را هم با خود نقدا به گور میبرم!
مابقی همان آرزوی باتو بودن است!
نترس جانکم!
حتی آرزوی داشتنت را هم به کسی نمیدهم!

نوشته شده در 12 آذر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, مرگ, گریه,عشقولانه,ساعت 10:27 بعد از ظهر توسط |

 

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟


 

 

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,داستان عاشقانه,قلب جوان, قلب شکسته,قلب پیر,قلب زیبا,قلب زخمی,ساعت 4:33 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

اولين روز باراني را به خاطر داري؟

غافلگير شديم

چتر نداشتيم

خنديديم

دويديم

و به شالاپ و شلوپ هاي گل آلود عشق ورزيديم

دومين روز باراني چطور؟

پيش بيني­اش را کرده بودي

چتر آورده بودي

من غافلگير شدم

سعي مي کردي من خيس نشوم

و شانه سمت چپ تو

کاملاً خيس بود

سومين روز چطور؟

گفتي سرت درد مي­کند

حوصله نداشتي سرما بخوري

چتر را کاملا بالاي سر خودت گرفتي

و شانه راست من کاملا خيس شد

چند روز پيش را چطور؟

به خاطر داري؟

که با يک چتر اضافه آمده بودي؟

و مجبور بوديم براي اينکه پين هاي چتر

توي چشم و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر برويم

فردا ديگر براي قدم زدن نمي آيم

تنها برو

 

نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,باران,آسمان,دکترعلی شریعتی,تنها,چتر,قدم زدن,روز بارانی,ساعت 3:42 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  

من از طوفان نمي ترسم

                از اين آتشفشان هرگز هراسي در دل من نيست

                                                     پناهي امن دارم من

ز تنهايي نمي ترسم

                   نگاهم يك كبوتر بچة تنهاست

                                          وليكن جنگلي را آشيان دارد

دو دستم گرچه سرما خوردة پاييز

                  ولي خورشيد را در آسمان دارد

                                               من از مردن نمي ترسم

دلم زنده است با عشقت

                         ز درياها نمي ترسم

                                           نجاتم مي دهد چشمت

تو هم يك خانه ی محكم درون قلب من داري

                                مبادا كوچ بنمايي، دل من را بلرزاني

 

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,کوچ,قلب,آسمان,عکس عاشقانه,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود
وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگربرسیم
و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است
و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید
و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند
منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟
من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام!
حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که
رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند!
وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد
این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت
در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است
خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام
اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی
چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,عشقولانه,ساعت 4:50 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

جهنـــــمـﮯ بـپـــا میــــکنــد


دلــــــــم . ..

وقـــــتـﮯ

شـــــــعرﮯ بیــــــاید و

تــــو
میــــــان آن نبــــاشــــﮯ ..

 

واژه را ..


به تازیانه می گیرم !


اگر ..


در ذهنم ..


جز به یاد تــــــــــــو جاری شود !!

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, نیلوفــــــر,ساعت 5:16 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

دیوارها
هرقدر هم بلند باشند
اسیرت نمی کنند،
ما پرواز را آموخته ایم
بیا تا دور دست ترین قله ها پرواز کنیم
و دل انگیز ترین آواز را سر دهیم
من،
رویایی دارم،
به رنگ راز آلود ترین غروب
و طعم عجیب ترین سکوت
شوق بودن با تو
از من آدمی ساخته که غروبها را می فهمد
و تنهایی درختها را احساس می کند
شوق بودن با تو
هر روز ویرانم می کند
تو هم می دانی، عاقبت چگونه خواهم سوخت
در آتشی که گرما بخش زندگی توست
آخرین آواز را سر می دهم:

به دیوارها دل مبند...

 

نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, دیوار,پرواز,غروب,ساعت 4:18 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

زیر این طاق کبود، یکی بــــود، یکی نبـــــــود
 
مرغ عشقی خسته بود، که دلش شکسته بـــــود
 
اون اسیر یه قفس، شب و روزش بی نفـــــــس
 
همه آرزوهاش، پـر کشیدن بــــــود و بــــــــــس
 
تا یه روز یه شاپرک، نگاشو گوشه ای دوخـت
 
چشش افتاد به قفس، دل اون بد جوری سوخـت
  
زود پرید روی درخت، تو قفس سرک کشیـــــد
  
تو چش مــــــرغ اسیر، غم دلــــتنگی رو دیــــد
 
دیگه طاقت نیاورد، رفت توی قفـــس نشســــت
 
تا که از حرفهای مـرغ شاپرک دلش شکســــت
 
شـــــاپـــرک گفت که بیا تا با هم پـــر بـــکشیم
 
بریــــم تــــا اون بالاها ســــوار ابـــرها بشیــــم
 
یـــه دفعــــه مـــرغ اسیـــر نگاهش بهاری شـــد
 

بارون از برق چشاش روی گونش جاری شـــد
 
شـــاپــرک دلش گرفت وقتی اشک اونو  دیــــد
 
با خـــودش یه عهدی بست نفـس سردی کشیـــد
 
دیگه بـــعد از اون قفـــس رنگ تنهایی نداشــت
 
تـوی دوستی شاپرک ذره ای کـــم نمی ذاشــــت 
 
تـــا یه روز یه بــاد سرد، میـــون قفس وزیــــد
 
آسمون سرخابی شد سوز بــرگ از راه رسیـــد
 
شــاپــرک یــخ زد و یـخ، مرد و موندگار نشــد
 
چشـــاشو رو هم گذاشت دیـگه اون بیدار نشـــد
 
مــرغ عشـــــق شاپــرکو به دست خــدا سپــــرد
 
نگـــاهش به آسمون، تا که دق کــردش و مــرد
 
( دوستان اینو به یاد شاپرک خودم نوشتم که همین امروز مرد...)
 
نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه, شاپرک, مرغ عشق,ساعت 4:47 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

قرار نمي خواد 
 خودش اتفاق مي افته ...دنيا کوچيکه ميام و مياي بالاخره ...
پس قرار ما باشه لاي همون کاغذ پاره هايي که هر روز از اسم تو پر مي شن
شعر مي شن
ترانه مي شن ..
خونده مي شن ..
قرار ما همون دو سه خطي که برام از خودت مي گي ..
قرار ما هر روز که نه ، همون دو سه باري که سرک مي کشي و زود مي ري ..
باشه باشه ، قرار ما همون دو سه جمله ..
همه ي دير اومدنا ..
 حتي نيومدناتم باشه به حساب قرارمون ..
من روي همين کاغذ پاره ها قرار مينويسم ...
سکوت مي کشم ...
دنيايي ساخته ام با همين چند سطر ساده.. با جمله هاي توُ حرف هاي دلم ..
باشه اصلا باشه.......
گذاشتمت به حال خودت ...خوشحال باش ...
 مي خواهي با سکوت فرياد کن...
 يا با نگاه سکوت را بشکن...
 

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,,ساعت 6:47 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

من همين امشب در گوش دلم گفتم ..آرام هم گفتم که دلش نلرزد !!
 که دلبندي که دلش بند دلم بود شايد اين روزها دل خوشي نداشته باشد 
گفتم که حواسش باشد
 دلبند... بند ميزند به دل
 گفتم حواسش باشد
دلبند .. دل را به يغما مي برد
 همه اين ها را گفتم اما باز به خرجش نرفت
 دل به باد داد دلم.........

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:5 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

گاهي که دلم به اندازه تمام غروبها مي گيرد
چشمهايم را فراموش مي کنم
اما دريغ که گريه دستانم نيز مرا به تو نمي رساند
من از تراکم سياه ابرها مي ترسم و هيچ کس
مهربانتر از گنجشکهاي کوچک کوچه هاي کودکي ام نيست
و کسي دلهره هاي بزرگ قلب کوچکم را نمي شناسد
و يا کابوسهاي شبانه ام را نمي داند
با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست
از دل هر کوه کوره راهي مي گذرد
و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد
و شبي نيست که طلوع سپيده اي در پايانش نباشد
از چهل فصل دست کم يکي که بهار است

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

بي تو شب هاي شبيخون زده مهتابي نيست
چشم تاريک مرا هم به خدا خوابي نيست
از من ِ پاره دلِ زخمي ِ باران خورده
آنچه در اين غزل سوخته مي يابي نيست
دست هاي تو شده معجزه ي هر روزم
غير نور تو که سجاده و محرابي نيست
غير بوي تو گلم! عطر گل ياسي کو؟
جز حروف تو عزيزم غزل نابي نيست
آري! عاشق شده ام تشنه تر از اين باشم
قلب ويران شده ام برکه ي سيرابي نيست
چه کسي جاي تو را در دل من ميگيرد؟
هيچ کس غير تو نيلوفر مردابي نيست!

 

نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:شعر,عشق,نیلوفر,دل تنگ,مطلب عاشقانه,شعر عاشقانه,غزل عاشقانه,شعر غمگین,ساعت 4:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


اگر باران نبارد باغبان دلگیر خواهد شد


و فرصتهای فروردین نصیب تیر خواهد شد

    اگر بـاران نبارد برکه ی احساس می خشکد   

و هم نیلوفر مرداب غافلگیر خواهد شد

اگر بـاران نبارد کفتر سهراب میمیرد

و کفتر باز آیا راغب شبگیر خواهد شد

 
اگر بـاران  نبارد " باز بـاران  با ترانه -

با گهر های فراوان " از چه رو تحریر خواهد شد

 

اگر بـاران نبارد شاخه ی نرگس نمی داند

 

که گلدان وامدار پنجره تعبیر خواهد شد

 

اگر بــاران  نبارد واژه بـاران چه خواهد شد
 
و آیا رنگ شعری باز سبز سیر خواهد شد

 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1391برچسب:شعر,عشق,نیلوفر,مرداب,دل تنگ, مطلب عاشقانه, شعر عاشقانه, باران,ساعت 5:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


 

 در دلم آرزوی آمدنت می میرد

و میان من و تو فاصله جا میگیرد

من در این دشت جنون تنهایم

من از این فاصله ها بیزارم

و در این گستره فاصله ها می میرم

من میان شب و روز
در تن خشک زمین   
من میان صحرا
 
همه جا یکه و تنها
 
 
خسته از جور زمان
 
با تنی خورده به جان زخمی چند
 
 
میزنم بانگ که وااااااای
 
هستی ام رفته به باد
 
ضجه ام را که شنید؟
 
 
جای دل تنگ تر از مشت من است
 
 نفسم می گیرد
 
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم

 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:19 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


کلماتم

دوباره شاعر شده‌اند

از کدام‌سو نزدیک می‌شوی؟

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,مطلب زیبا,متن عاشقانه, شعر کوتاه عاشقانه,ساعت 5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,عکسهای زیبا,ساعت 5:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 5:34 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

غمناک ترین چیز در دنیا عشق است ، اگر به وصل نیانجامد . عشق زاییده مستی است ، عشق زاییده هوشیاری است ، عشق تسلای تنهایی یک انسان است ، عشق پر از نگاه است ، نگاه هایی گویا ، نگاه هایی گرم ، انسان عاشق در وادی سوزانی به سر می برد تا معشوق قطره آبی برای او شود و عطش او را برطرف سازد .
معشوق می آید و بر باروت زندگیت جرقه ای می اندازد و می رود .
آن وقت دلت، معدنی می شود که منفجر می شود و با هر تخریب آبادتر می گردد.

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,غروب,عکس,ساعت 5:15 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 7:21 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

                        

 
دوستت دارم...
يک کلمه است با دنيايي‌ از مسئوليت
گفتنش هنر نيست
مسئوليت پذيرفتنش هنر است...
دوست دارم و مسئوليتش رو ميپذيرم
 
                      در قانون عشق
                         بر خلاف رسم زندگي
                        قلبها ربودني
                           سارق ستودنيست . . .

                           ديوارها هم عاشق مي شوند
                          يادگاري ننويسيد
                             اگر قصد برگشتن نداريد

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,نکته های عاشقانه,نکته های مفید,ساعت 6:23 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

 
نمي دانم چرا اینگونه است؟
وقتي نگاه عاشق کسي به توست
مي بيني اما، دلت بسته به مهر ديگريست
بي اعتنا مي گذري و
عاشقانه به کسي مي نگري...
که
دلش پيش تو نيست؟!!

 

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,پاییز,عکس,ساعت 4:38 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

من اینجام ... با توام

همینجا نزدیک تو ... نزدیکتر از فاصله دراز کردن دستانت

  در را باز کن .... من میمانم  و چشمانت

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,فرهاد,شیرین,عاشقان,ساعت 4:27 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت: نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت: سقوط سلسله ی قلب جوان است
از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: همپای love
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: محبت الهیات است.
 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,روانشناسی,معلم,ساعت 8:4 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز  عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان
کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

 
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 
نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان عاشقانه,ساعت 4:15 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،

بگذار در گوشت بگویم

میـــخواهــمــــــــت ” …

این خلاصه ی ،

تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!

نوشته شده در یک شنبه 22 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,خواستن,ساعت 5:40 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم .....

پنهان کرده ای که :

   هیچ دستی به آن نمیرسد !

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:وبلاگ عاشقانه,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکسهای عاشقانه,عشق,عکس,ساعت 5:56 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

به علت بارش بی وفایی، جاده عشق لغزنده است، لطفا بامحبت حركت كنید!!!  

 
از پشت شیشه های بلند دلتنگی گریه میكنم و آرزو میكنم كه كاش

برای یك لحظه فقط یك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ، میخواهم

 سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه كم نشوم . تو مرا

  به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه

  تلاش كن اگر طاقت اشكهایم را نداری . در راه عشقی پاك تر و صادقانه تر،

 زیرا كه من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را كه از هم

  جدا نشدنی است را به درد آورد... دلم را به تو دادم و كلیدش را به سوی

آسمان خوشبختی ها روانه كردم. چه شبها كه تا سحر به یادت با

    گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس

  كشیدم. پس تو ای سخاوت آسمانی من ...

مرا دریاب كه دیوانه وار دوستت دارم...

    نازنین من...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دل نوشته,محبت,دلتنگی,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  

پروردگارا به من بياموز دوست بدارم کساني را که دوستم ندارند

 

  عشق بورزم به کساني که عاشقم نيستند
   بگريم براي کساني که هرگز غمم را نخوردند
به من بياموز لبخند بزنم به کساني که هرگز تبسمي به صورتم ننواختند
  محبت کنم به کساني که محبتي درحقم نکردند
  ساقه شکستن ،
قانون طوفان است.
    تو نسيم باش و نوازش کن .

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,خدا,نسیم,طوفان,دوست داشتن,ساعت 4:10 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:17 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
 
   
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
 
 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دلتنگی,خدا,ماه,خورشید,ساعت 5:9 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود 

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
 
 عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
 
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
 
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
 
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
 
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
 
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
 
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
 
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
 
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
 
 
 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,غمگین,ساعت 4:42 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

نوشته شده در 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,حرف دل,دلتنگی,غم,تنهایی,ساعت 6:21 بعد از ظهر توسط |

 

 

 
 

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

 

« دوستی » نیز گلی است ؛

 

مثل نیلوفر و ناز ،

 

ساقه ترد ظریفی دارد .

 

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

 

جان این ساقه نازک را

 

- دانسته -

بیازارد !

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,دوستی,نیلوفر,جالب,شعرعاشقانه,گل,دوست داشتن,ساعت 6:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

۱- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدامیک را انتخاب می‌کنید؟
الف : خرگوش
ب : گوسفند
پ : گوزن
ت : اسب
 
ادامه مطلب رو حتما بخونید.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:تست روانشناسی,تست عشق, تست عاشقانه,عشق,تست,مطلب جالب,مطلب مفید,ساعت 5:34 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ...
 
بقیه اش رو در ادامه مطلب بخونید.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,جدایی,مطلب غمگین,ساعت 5:27 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

خداوندا ، جای سوره ای به نامعشقدر قرآن تو خالیست

که اینگونه آغاز شود :

و قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت.

 

نوشته شده در پنج شنبه 15 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عاشقانه,خدا,دل شکستن,مرهم,ساعت 4:48 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


قالب وبلاگ Coeur