برای هم چتر باشیم

چتر عشقی برای همه ی عاشقان

دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هایت
مهربانی دست هایت
نوازش گندمزارنگاهت

و همین چیزهای بی پایان
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلوی راهت سبز می شدم
تمهیدی،  تولد دوباره ای،  فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
کاش گفته بودم دوستت دارم؟

 

نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عکس عاشقانه,شعر عشقولانه, تولد,تولدی دوباره,دلتنگی,ساعت 7:20 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

به علت بارش بی وفایی، جاده عشق لغزنده است، لطفا بامحبت حركت كنید!!!  

 
از پشت شیشه های بلند دلتنگی گریه میكنم و آرزو میكنم كه كاش

برای یك لحظه فقط یك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ، میخواهم

 سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه كم نشوم . تو مرا

  به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه

  تلاش كن اگر طاقت اشكهایم را نداری . در راه عشقی پاك تر و صادقانه تر،

 زیرا كه من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را كه از هم

  جدا نشدنی است را به درد آورد... دلم را به تو دادم و كلیدش را به سوی

آسمان خوشبختی ها روانه كردم. چه شبها كه تا سحر به یادت با

    گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس

  كشیدم. پس تو ای سخاوت آسمانی من ...

مرا دریاب كه دیوانه وار دوستت دارم...

    نازنین من...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دل نوشته,محبت,دلتنگی,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
 
   
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
 
 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دلتنگی,خدا,ماه,خورشید,ساعت 5:9 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

نوشته شده در 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,حرف دل,دلتنگی,غم,تنهایی,ساعت 6:21 بعد از ظهر توسط |

سلامتی اونایی که خیلی تنهان
نه که نمیتونن با کسی باشن
فقط دلشون نمیخواد با هر کسی باشن.....!

خدایا کاش قیامتت همین امروز بود... چون وقت رفتن به من وعده دیدار به قیامت رو داد.

 

 همیشه خودت باش ، کسی‌ که تو را دوست داشته باشد، با تو میماند، برای داشتنت می‌جنگد...
اما اگر دوستت نداشته باشد، به بهانه‌‌ ای می رود.

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:مطلب عاشقانه,جملات عاشقانه,عکس عاشقانه,دلتنگی,عشق,تنهایی,ساعت 5:57 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

سر انگشتانم كه می سوزد

یعنی وقت نوشتن از توست

بیا در خیالم آرام بشین

می خواهم صدای نفس هایت را

بنویسم

*************

عمیق ترین درد زندگی ؛

دل بستن به کسی است که


بدانی به تو تعلق ندارد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,متن دلتنگی,,ساعت 6:25 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

وقتی تواوج دوست داشتن باشی وباتمام وجودت کسی رودوست داشته باشی ودرست
 توهمون لحظه ببینی همه چیزخواب وخیال بوده،تولحظه ای که همه  آدماروتوشادی
خودت سهیم می کنی ببینی که خودت غمگین ترین آدم هستی، وقتی که فکرمی کنی 
پات رو،جای محکمی گذاشتی اماوقتی که خوب نگاه میکنی می بینی که زیرپات خالی
هست،وقتی که باورنکنی که همه چیزدروغ بوده وتوی نهایت ناباوری به باورنابودی
همه اون عشق وعلاقه برسی جوری بی صدامی شکنی که هیچ کس حتی خودت هم

صداش رونمی شنوی.

 

**************

تو که می آیی

پنجره ای باز می شود

پرده بی رنگ دلتنگی

کنار می رود

آرام میان جانم

خانه می کنی

**************

 

می پوشانم 


دلتـنگی ام را


با بستری از کلمات


اما باز کسی در دلم 


" تــــــو "


را صــدا می زنـــد ...

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,متن دلتنگی,,ساعت 11:12 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|

تنها گرگها نيستند كه لباس ميش مى پوشند گاهى پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن مى كنند عاشق كه شدى كوچ مى كنند...

**********

نمى دانم كه دانستى دليل گريه هايم را نمى دانم كه حس كردى حضورت در سكوتم را و مى دانم كه مى دانى ز عاشق بودنت مستم وجود ساده ات بوده كه من اينگونه دل بستم...

**********

 

ردپاهایت را در غروب هر روز دنبال میکنم.انگار دارند کمرنگ میشوند.

نمی دانم ...

چرا باران نمیگذارد دیدگانم خوب ببینند....

ولی هوا که صاف است...!!!.

 

نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,غمگین,ساعت 11:46 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|


قالب وبلاگ Coeur