برای هم چتر باشیم

چتر عشقی برای همه ی عاشقان


 

 در دلم آرزوی آمدنت می میرد

و میان من و تو فاصله جا میگیرد

من در این دشت جنون تنهایم

من از این فاصله ها بیزارم

و در این گستره فاصله ها می میرم

من میان شب و روز
در تن خشک زمین   
من میان صحرا
 
همه جا یکه و تنها
 
 
خسته از جور زمان
 
با تنی خورده به جان زخمی چند
 
 
میزنم بانگ که وااااااای
 
هستی ام رفته به باد
 
ضجه ام را که شنید؟
 
 
جای دل تنگ تر از مشت من است
 
 نفسم می گیرد
 
می گشایم نفسی پنجره را
تا تمامیت تن خود را به هوا بسپارم

 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت 6:19 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|


کلماتم

دوباره شاعر شده‌اند

از کدام‌سو نزدیک می‌شوی؟

نوشته شده در شنبه 6 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,مطلب زیبا,متن عاشقانه, شعر کوتاه عاشقانه,ساعت 5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

به علت بارش بی وفایی، جاده عشق لغزنده است، لطفا بامحبت حركت كنید!!!  

 
از پشت شیشه های بلند دلتنگی گریه میكنم و آرزو میكنم كه كاش

برای یك لحظه فقط یك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ، میخواهم

 سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه كم نشوم . تو مرا

  به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه

  تلاش كن اگر طاقت اشكهایم را نداری . در راه عشقی پاك تر و صادقانه تر،

 زیرا كه من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را كه از هم

  جدا نشدنی است را به درد آورد... دلم را به تو دادم و كلیدش را به سوی

آسمان خوشبختی ها روانه كردم. چه شبها كه تا سحر به یادت با

    گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس

  كشیدم. پس تو ای سخاوت آسمانی من ...

مرا دریاب كه دیوانه وار دوستت دارم...

    نازنین من...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دل نوشته,محبت,دلتنگی,ساعت 5:28 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  

پروردگارا به من بياموز دوست بدارم کساني را که دوستم ندارند

 

  عشق بورزم به کساني که عاشقم نيستند
   بگريم براي کساني که هرگز غمم را نخوردند
به من بياموز لبخند بزنم به کساني که هرگز تبسمي به صورتم ننواختند
  محبت کنم به کساني که محبتي درحقم نکردند
  ساقه شکستن ،
قانون طوفان است.
    تو نسيم باش و نوازش کن .

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,خدا,نسیم,طوفان,دوست داشتن,ساعت 4:10 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
 
   
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
 
 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,دلتنگی,خدا,ماه,خورشید,ساعت 5:9 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

  می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود 

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
 
 عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
 
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
 
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
 
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
 
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
 
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
 
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
 
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
 
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
 
 
 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,غمگین,ساعت 4:42 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

نوشته شده در 4 آبان 1391برچسب:عشق,مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,شعر عاشقانه,حرف دل,دلتنگی,غم,تنهایی,ساعت 6:21 بعد از ظهر توسط |

 

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». 

یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». 

یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه.

 بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام».

یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». 

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام».

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم.

 آخه می‌دونی؟...................... من اینجا خیلی تنهام».

 براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام».

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر 

خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام.

 

 

 

نوشته شده در 4 مهر 1391برچسب:مطلب عاشقانه,مطلب جالب,عاشقانه,متن عاشقانه,تنهایی,ساعت 2:12 بعد از ظهر توسط |

 

سر انگشتانم كه می سوزد

یعنی وقت نوشتن از توست

بیا در خیالم آرام بشین

می خواهم صدای نفس هایت را

بنویسم

*************

عمیق ترین درد زندگی ؛

دل بستن به کسی است که


بدانی به تو تعلق ندارد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,متن دلتنگی,,ساعت 6:25 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نه عاشق بوده اند،

نه عاشق می شوند...

فقط شلوغش می کنند،

گنجشک هایی که یک عمر،

از این شاخه به آن شاخه پریدن،

عادت شان است...

**********************************

در دیاری كه تو آنجا باشی... ،

بودن آنجا كافیست...

آرزو هـــای دگر ؛ اوج بی انصافیست ...

**********************************
 به فصل دو نفره ی پاییز نزدیک میشویم ...

طلب صبر برای یک نفره ها... !
**********************************
 بهش بـــگیــد جــ ــای اسـمــش

هــنوز نقــطـه چینـــــه ...


**********************************
 آغوشت...

پر محتواترین

خلاصه ی دنیاست ...

 

نوشته شده در سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:عاشقانه, جملات عاشقانه,متن عاشقانه,جملات زیبا,ساعت 6:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی|

 

وقتی تواوج دوست داشتن باشی وباتمام وجودت کسی رودوست داشته باشی ودرست
 توهمون لحظه ببینی همه چیزخواب وخیال بوده،تولحظه ای که همه  آدماروتوشادی
خودت سهیم می کنی ببینی که خودت غمگین ترین آدم هستی، وقتی که فکرمی کنی 
پات رو،جای محکمی گذاشتی اماوقتی که خوب نگاه میکنی می بینی که زیرپات خالی
هست،وقتی که باورنکنی که همه چیزدروغ بوده وتوی نهایت ناباوری به باورنابودی
همه اون عشق وعلاقه برسی جوری بی صدامی شکنی که هیچ کس حتی خودت هم

صداش رونمی شنوی.

 

**************

تو که می آیی

پنجره ای باز می شود

پرده بی رنگ دلتنگی

کنار می رود

آرام میان جانم

خانه می کنی

**************

 

می پوشانم 


دلتـنگی ام را


با بستری از کلمات


اما باز کسی در دلم 


" تــــــو "


را صــدا می زنـــد ...

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,متن دلتنگی,,ساعت 11:12 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|

تنها گرگها نيستند كه لباس ميش مى پوشند گاهى پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن مى كنند عاشق كه شدى كوچ مى كنند...

**********

نمى دانم كه دانستى دليل گريه هايم را نمى دانم كه حس كردى حضورت در سكوتم را و مى دانم كه مى دانى ز عاشق بودنت مستم وجود ساده ات بوده كه من اينگونه دل بستم...

**********

 

ردپاهایت را در غروب هر روز دنبال میکنم.انگار دارند کمرنگ میشوند.

نمی دانم ...

چرا باران نمیگذارد دیدگانم خوب ببینند....

ولی هوا که صاف است...!!!.

 

نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:شعر,دلتنگی,عاشقانه,غمگین,ساعت 11:46 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|

فاصله هر چقدر بین من و تو زیاد باشد باز عشق من نسبت به تو بیشتر است.
یادت باشد عشق را تو به من آموختی....
من به امروز تو کاری ندارم... من هنوز با دیروز تو زندگی می کنم.
نوشته شده در چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عکس,فاصله,پرواز,عاشقانه,مطلب غمگین,جدایی,مطلب عاشقانه,ساعت 11:49 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عکس,عاشقانه,چشم,گل,ساعت 11:39 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|


نوشته شده در چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عکس,عاشقانه,چتر,,ساعت 11:35 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|

نوشته شده در چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عکس,چتر,عاشقانه,دوست داشتن,جالب,,ساعت 11:34 قبل از ظهر توسط نیلوفرآبی|


قالب وبلاگ Coeur